|
سه شنبه 5 خرداد 1394برچسب:, :: 19:56 :: نويسنده : baran irani
هرگز این قصه ندانست کسی آن شب آمد به سراغ من و خاموش نشست سر فرو داشت نمی گفت سخن نگهش از نگهم داشت گریز مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود آه این درد مرا می فرسود او به دل عشق دگر می ورزید گریه سر دادم در دامن او های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد برسرم دست کشید بر کنارم بنشست بوسه بخشید به من لیک می دانستم که دلش با من نیست
نظرات شما عزیزان:
کد لوقوی بلاگم مایل باشی وبلاگت قرار بده
<!-- start logo cod off http://LoveandLife73.mihanblog.com --><p align="center"><p align="center"><a href="http://LoveandLife73.mihanblog.com" target="_blank"><img border="0" src=" http://s6.picofile.com/file/8189294034/fantasy.gif" width="130" height="200" alt="ته دلم"></a></p><!--finish logo cod off http://LoveandLife73.mihanblog.com --> سلام عزیزم ممنون که سر زدی وقتی که غم هست نمیشه انکارش کرد توی دنیای واقعیم تظاهر به شادی می کنم و توی دنیای مجازی خودم رو خالی می کنم. ![]() ![]()
![]() |